بازم تنهایی
نوشته شده توسط : همراه همیشگی ات

 

سلام

امروز دلم گرفته، تنهام و با اینکه قراره تو واسه همیشه وارد زندگیم بشی، هیچ خبری ازت نیست... دیشب دایی تا دیروقت نصیحتم کرد، خیلی حرفا زد که واقعا بدرد هر دختری میخوره ...

باید مطیع خانواده شوهرت باشی، باید هرجور که اونا میخوان زندگی کنی، باید آبروی اونها رو حفظ کنی، باید همیشه و همه جا با اونها مهربون رفتار کنی، هیچکس نباید از رازهای داخل زندگیت باخبر بشه، هرچی شوهرت گفت و خانواده ش گفت باید عمل کنی و نه و چرا نباید بیاری،....

و خیلی حرفای دیگه،

اما از دیشب که کلی خسته بودم تا همین الان که پشت سیستم نشستم همه ش دارم به این فکر میکنم که پس حق من چی میشه؟ تو یه کتابی خونده بودم حق زن به گردن شوهرش انقدر زیاده که حتی میتونه واسه شیر دادن بچه ش از شوهرش پول بگیره، اما حالا که میبینم و میشنوم انگار زن هیچ حقی نداره و فقط و فقط باید منتظر باشه که شوهرش چی میگه تا همون و اجرا کنه... اما من بخاطر این چیزا نمیخوام ازدواج کنم، من بخاطر آسایش و راحتی خودم، بخاطر ادای فریضه دینم، بخاطر رضایت خدا و فاطمه زهرا این تصمیم و گرفتم... وگرنه همین الان هم هیچ نیازی به پول زیادتر ندارم، من درخت و بخاطر پولش یا بخاطر اینکه بهم امر و نهی کنه انتخاب نکردم، مادرم خیلی بهتر از اون میتونه بهم دستور بده... من اونو بخاطر آرامش دلم، راحتی روح و روانم و کامل شدن دینم انتخاب کردم، نه بخاطر اینکه از وقتی پا تو خونه ش میذارم مثل یه غلام حلقه به گوش بایستم و ببینم چی بهم دستور میدن، من مسلمانم و میخوام مثل یه مسلمان زندگی کنم...

امروز قراره خانوادش بیان و حرفای آخر و بزنن در حالیکه من تا حالا حتی یه بار پدرش و ندیدم، نمیدونم چرا انقدر عجله دارن، نمیدونم چرا حتی یه بار پدرش نخواست باهام همکلام بشه و همینکه مادرش یه بار اومد و منو دید همه چی انقدر زود پیش رفت... کلافه م... حتی درخت هم خبری ازم نمیگیره... شاید فکر میکنه چون جواب بله دادم دیگه هیچ نظر و پیشنهاد و سوالی ندارم و همه چی تمومه، اما نه... دلشوره دارم... واسه اینکه هنوز نمیدونم کجا میخوام برم... خوش به حال مردا که وقتی ازدواج میکنن از خانواده شون دور نمیشن، فقط یه عضو به خانواده شون اضافه میشه همین و بس... اما یه دختر چی؟ از وقتی نامزد میشه تا وقتی عروسی میکنه هزارتا دلشوره میاد تو دلش که چی میشه، چیکار کنم، چطور رفتار کنم؟ اونا چطورین؟ و هزارتا چرای دیگه...!

خداجونم، هیچکس نیست حتی درخت تا باهاش حرف بزنم... انگار بازم فقط و فقط تویی که کنارمی... کمکم کن... من میخوام در کنار اون از لحظات تلخ گذشته دور بشم... تنهامون نذار...!





:: بازدید از این مطلب : 838
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 11 ارديبهشت 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست